آتنا از تولد تا ...

همیشه باهات می مونم. خاطرات کودکیت تا زمانی که بزرگ بشی رو اینجا می تونی پیدا کنی

آتنا از تولد تا ...

همیشه باهات می مونم. خاطرات کودکیت تا زمانی که بزرگ بشی رو اینجا می تونی پیدا کنی

نیازهای اولیه

فکر می کنی از وقتی به دنیا اومدی  

مامانت تنها کاری که داره اینه که با تو بازی کنه یا عوضت کنه یا به خواب و خوراکت برسه.  

ولی آدما بعضی وقتها باید غذا درست کنن دستشویی برن بخوابن بخورن حمام برن. 

  

البته برای اینکه از جرگه  آدما خارج نشن مثلا میتونن تا دختره خوابیده دو تا تخم مرغ بیاندازن تو ماهیتابه (البته اگر جناب بابا صداش در نیاد! مشکل که یکی دو تا نیست) .

یا اینکه  نی نی رو بذارن دم در دستشویی  و با در باز برن دستشویی سک سک کنن بیان.  

یا اینکه وفتی نی نی رو می برن حمام یواشکی برن زیر دوش و تا وفتی شستن دختر تموم می شه چرکاشون حسابی بهشون خیس بخوره.  

 

و اما اگر مامانا ارث بدی ار پدر مادرشون برده باشن باید یه کار دیگرم انجام بدن تا از هیات آدم خارج نشن. چه جوری ؟ خدا می دونه. 

به هر حال اگر چند وقت دیگه از اداره حفاظت از گونه های خاص حیوانی اومدن مامانو بردن نگی چراها!

دلتنگی و دیدار

دیروز سالگرد دیدار دوباره بابا و مامان بود 

بعد از دو ماه که من و تو تنها توی کشوری غریب سر کردیم. 

شاید یادت نیاد اون روزها رو 

هنوز ۷ ماه هم نبود که خدا منو قابل دونسته بود  

تا حامل مخلوق زیبایی مثل تو باشم.   

 

این شبه شعر رو هم اون روزا با هم می سراییدیم  

 

اگر صبر است یک مرهم به روی دردهای پشته در قلبم

اگر سوز است پایانی برای درد بی مرهم

اگر اشک است یک  تقدیر برای بی انتها ماتم

اگر عشق است تعبیری برای فسخ تقدیرم

اگر مرگ است یک رویا برای وصل تعبیرم

سرایم شعر بی رویا، بی تعبیر، بی تقدیر، بی پایان، بی مرهم

برای آنکه می دانم برایش صبر و سوز و اشک و عشق و  مرگ من آغاز یک راه است

و من قربانی این راه طولانی، پر از آغاز بی پایان ، سرگشته و حیران

و او شاید نداند .........

مرا دیگر توان عشق ورزیدن، پای کوبیدن ، زنده ماندن نیست

مرا دیگر امیدی نیست

مرا دیگر امیدی نیست

.......

 

 

طلوع

خاطره اون روز شیرین ترین خاطره زندگیمه. 

انگار بهشت با تمام زیباییش برای یک روز 

به دنیای پست من قدم گذاشته بود. 

در اون روز احساساتم به اوج رسیده بود. 

هر چی سعی میکنم نمی تونم اون حالها رو به یاد بیارم. 

و در پایان اون روز  غروب آفتاب  فرشته ها تو رو 

که زیباتر از بهشت بودی در آغوشم گذاشتند.

اولین یادداشت

ندایی منو به طرفت می خوند.  

هی دل دل کردم.  

دستام می لرزید.  

یه عالمه از کارام مونده بود. 

بالاخره اومدم و این دو خط رو نوشتم.