-
واژه های مانوس
دوشنبه 10 بهمن 1390 23:35
الان دو سال و نیمه هستی و با همه چیز حتی دنیای کلمات بازی میکنی. یکی از این بازیها استفاده از افعال معکوس به طرز هنرمندانه ای است. لامپ رو روشن کردی؟ یعنی چرا لامپ رو خاموش کردی. در رو باز کن. یعنی در رو ببند. برو تو. یعنی بیا تو. بریم بالا. یعنی بریم پایین.
-
اولین شعر
دوشنبه 8 فروردین 1390 11:58
اولین شعرتو دیروز گفتی (۲۰ ماهگی) میا میا (همون صدای گربه) شیرَ بیا
-
نمکیه
شنبه 23 بهمن 1389 13:43
این روزا همه جای خونه نمک پاشی می شه از فرمایشات شما: به شلوار می گی : شووال سُس: شُش سیب: بیس پرتغال: پِتِغِ اسم هر کسیو بلدی میاری و می چسبونیش به فعل پی پی کرده مثل پویا پی پی کرده عروسکای بیچاره با هزار بدبختی باید مِشینن (بشینن) .....
-
همه اولین ها
جمعه 12 آذر 1389 18:45
اولین بار که گریه کردی: ۱ دقیقه بعد از به دنیا اومدنت اولین بار که خندیدی: توی اولین خواب بعد از به دنیا اومدنت اولین بار که غذا خوردی: ۴ ماهگی (حریره بادوم) اولین بار که از پله بالا رفتی: ۵ ماهگی اولین بار که نشستی: ۶ ماهگی اولین بار که حرف زدی: ۵ ماهگی گفتی اد ادا اولین بار که ایستادی: ۹ ماهگی اولین بار که راه رفتی:...
-
نام گذاری (قسمت سوم)
چهارشنبه 31 شهریور 1389 20:53
... وقتی از بیمارستان برگشتیم تا سه روز داشتیم دنبال اسم برای شما می گشتیم از روی یه سایت که اسم های مورد تایید ثبت احوال وجود داشت از حرف آ تا ی هر چی به نظرمون قشنگ اومد رو نوشتیم (حدود ۳۰ تا اسم شد) و بعد از هر ۱۰ تایی ۱ اسم رو حذف کردیم. در آخر ۹ اسم باقی موند. بعد از هر ۳ اسم ۱ اسم رو حذف کردیم. اسم تو از بین اسم...
-
نام گذاری (قسمت دوم)
چهارشنبه 29 اردیبهشت 1389 17:20
تا اینجا رسیدیم که به دنیا اومدی. تو بیمارستان وقتی گفتن اسم دخترتون چیه گفتم یاس. بابایی هم چون هنوز داغ بود و من براش عزیز بودم چیزی نمی گفت. البته از اونجایی که تو این بلاد خارجی تلفظ «آ» وجود نداره این اسم به صور زیر توسط کارمندان بیمارستان بیان می شد: ۱- یَس ۲- یَز ۳-جَس ۴-جَز به این نتیجه رسیدیم که باید اسمت عوض...
-
خدایا شکرت
جمعه 24 اردیبهشت 1389 18:38
تَختمون حدود 1 متر از زمین فاصله داره. با صدای گوروپ از خواب پریدم. اگر کسی اونجا بود حتما بالا پایین اومدن قفسه سینمو با ضربان قلبم می دید. دنبالت گشتم. هیچ صدایی نمی اومد. یا ابالفضل. دیدم افتادی روی زمین. پستونکتم توی دهنت بود و یه بالشت کلفت زیر سرت. داشتی تو چشمام نگاه می کردی و می خندیدی. خدایا صد هزار مرتبه...
-
نام گذاری (قسمت اول)
سهشنبه 21 اردیبهشت 1389 14:19
تا وقتی به دنیا نیومده بودی از جنسیتت خبر نداشتیم. (چون تو اینجا که ما زندگی می کنیم بک بار بیشتر سونو نمی دن.) می خواستم اگر دختر شدی اسمتو بذارم یاس (البته بابایی هم با این اسم موافق بود چون بیشتر احتمال می داد پسر باشی). و اگر پسر شدی محسن (بابایی اصلا موافق نبود). نظر بابا این بود که اسمت باید یک اسم فارسی اصیل...
-
مناسبت
سهشنبه 7 اردیبهشت 1389 19:53
خیلی شعر و آواز دوست داری. اما از وقتی به دنیا اومدی هر وقت برات قرآن گذاشتم گریه کردی. فقط وقتی خودم برات بدون لحن می خونم گریه نمی کنی. ولی مشکل اینجاست که در این مواقع شروع می کنی به رقصیدن. بنابراین مجبوریم از روی اینترنت همیشه برات آهنگ بذاریم. این روزا از روی وبلاگ بعضی دوستان فهمیدم ایام فاطمیه است. خوب بالاخره...
-
آدم بودن یا حیوان بودن؟
جمعه 3 اردیبهشت 1389 11:55
چند وقتی بود که از بیخوابی های طولانی و از اینکه تمام روز باید از تو مراقبت کنم خسته شده بودم. یک روز سرد زمستونی که صبح زود داشتم میرفتم سر کار (هوا حدودا -30 بود) همسایمون رو دیدم که دو تا پسرهای کوچولوشو سوار ماشین میکنه ببره بذاره مهد. یه لحظه از خودم شرمنده شدم. بیشتر حیوونها بچه هاشونو از وقت تولد تا وقتی بتونن...
-
نیازهای اولیه
سهشنبه 31 فروردین 1389 12:57
فکر می کنی از وقتی به دنیا اومدی مامانت تنها کاری که داره اینه که با تو بازی کنه یا عوضت کنه یا به خواب و خوراکت برسه. ولی آدما بعضی وقتها باید غذا درست کنن دستشویی برن بخوابن بخورن حمام برن. البته برای اینکه از جرگه آدما خارج نشن مثلا میتونن تا دختره خوابیده دو تا تخم مرغ بیاندازن تو ماهیتابه (البته اگر جناب بابا...
-
دلتنگی و دیدار
پنجشنبه 26 فروردین 1389 18:08
دیروز سالگرد دیدار دوباره بابا و مامان بود بعد از دو ماه که من و تو تنها توی کشوری غریب سر کردیم. شاید یادت نیاد اون روزها رو هنوز ۷ ماه هم نبود که خدا منو قابل دونسته بود تا حامل مخلوق زیبایی مثل تو باشم. این شبه شعر رو هم اون روزا با هم می سراییدیم اگر صبر است یک مرهم به روی دردهای پشته در قلبم اگر سوز است پایانی...
-
طلوع
سهشنبه 17 فروردین 1389 12:30
خاطره اون روز شیرین ترین خاطره زندگیمه. انگار بهشت با تمام زیباییش برای یک روز به دنیای پست من قدم گذاشته بود. در اون روز احساساتم به اوج رسیده بود. هر چی سعی میکنم نمی تونم اون حالها رو به یاد بیارم. و در پایان اون روز غروب آفتاب فرشته ها تو رو که زیباتر از بهشت بودی در آغوشم گذاشتند.
-
اولین یادداشت
یکشنبه 15 فروردین 1389 13:50
ندایی منو به طرفت می خوند. هی دل دل کردم. دستام می لرزید. یه عالمه از کارام مونده بود. بالاخره اومدم و این دو خط رو نوشتم.